يك نوكرى اربابش را اذيت می كرد.
گفتند اين نوكر را توى كوچه دارند می زنند تا گفتند می زنند فورى رفت و از نوكر دفاع كرد.
مردم گفتند تو كه از دست اين نوكر دلت خون است.
گفت:من از دست اين دلم خون است اما غيرتم اجازه نمیدهد . بالاخره نوكر من كه هست.منسوب به من هست. چون منسوب به من است اجازه نمیدهم شما بزنيد اگر هم خواسته باشم بزنم خودم میزنم.